عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده

غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده
دو تا چشمون سیاهت مثل شبهای من
سیاهی یای دو چشمت مثل غم های من
وقتی بغض باز از مو‍ژه هام پایین می یاد بارون می شه
سیل غم آبادی مو ویرونه کرده
وقتی با من می مونی تنهایی مو باد می بره
دو تا چشمام بارون شبونه کرده
بهار از دستای من پر زد و رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده
تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم
ای شکوفه توی این زمونه کرده
چی بخونم جونیم رفته صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده
غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده
دو تا چشمون سیاهت مثل شبهای من
سیاهی یای دو چشمت مثل غم های من
وقتی بغض باز از مو‍ژه هام پایین می یاد بارون می شه
سیل غم آبادی مو ویرونه کرده
وقتی با من می مونی تنهایی مو باد می بره
دو تا چشمام بارون شبونه کرده

از دست تو نیست دل من از گریه پره

از دست تو نیست دل من از گریه پره
مثل تو طاقت نداره واسه هر دم میباره
دیگه اشکای من طاقت موندن ندارن
نباشی بی تو باز میمیرن میریزن بی تو هردم میبارن
تو تموم دنیامی
تو تموم حرفامی
تو تموم لحظه ی گرم عاشق بودنی
یه ستاره داره چشمک می زنه از آسمون
داره دلمو می بره ، می بره بی نام و نشون
اون ستاره همون چشمایه تویه تو آسمون
داره پرپر می زنه دلم واسه دیدن اون
تو تموم دنیامی
تو تموم حرفامی
تو تموم لحظه ی گرم عاشق بودنی

باور نمی کند

باور نمی کند، دل من مرگ خویش را
نه، نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است، نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه، این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک
پل می کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کنند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی، جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من، در هوا پر است ...

مرگ من

مرگ من روزی فرا خواهد رسید


در بهاری روشن از امواج نور


در زمستانی غبار آلود و دور


یا خزانی خالی از فریاد و شور


مرگ من روزی فرا خواهد رسید


روزی از این تلخ و شیرین روزها


روز پوچی همچو روزان دگر


سایه ای ز امروزها دیروزها


دیدگانم همچو دالان های تار


گونه هایم همچو مرمرهای سرد


ناگهان خوابی مرا خواهد ربود


من تهی خواهم شد از فریاد درد


خاک می خواند مرا هر دم به خویش


می رسند از ره که در خاکم نهند


آه شاید عاشقانم نیمه شب


گل به روی گور غمناکم نهند


بعد من ناگه به یکسو می روند


پرده های تیره ی دنیای من


چشم های ناشناسی می خزند


روی کاغذ ها و دفتر های من


در اتاق کوچکم پا می نهد


بعد من با یاد من بیگانه ای


در بر آیینه می ماند به جای


تار مویی , نقش دستی , شانه ای


می رهم از خویش و می مانم ز خویش


هر چه بر جا مانده ویران می شود


روح من چون بادبان قایقی


در افق ها دور و پنهان میشود


می شتابند از پی هم بی شکیب


روزها و هفته ها و ماه ها


چشم تو در انتظار نامه ای


خیره می ماند به چشم راه ها


لیک دیگر پیکر سرد مرا


می فشارد خاک دامنگیر خاک


بی تو دور از ضربه های قلب تو


 قلب من می پوسد آنجا زیر خاک


بعد ها نام مرا باران و باد


نرم می شویند از رخسار سنگ


گور من گمنام می ماند به راه


فارغ از افسانه های نام و ننگ

مرگ

من طی این سالها درباره ی مرگ بسیار اندیشیده ام . مرگی که همه آن را قدیمی ترین و کینه توزترین دشمن بشر می شناسند ، اما من می پندارم و از این پندار خویش آرامش می یابم که مرگ خوابی بدون کابوس است ، بی اضطراب بیداری دوباره . حتی رویایی شیرین و یا غمبار هم نیست ، آرامش مطلق است . ورود به عالمی که دیگر با هیچ سودایی بر نیاشوبی و از هیچ وسوسه ای پریشان خاطر نشوی ... و در هر حال خوفناک تر از زندگی با دردسر ها و مصیبت های ریز و درشتش نیست ...


زیرا اگر مرگ سیاهی و فاجعه ی نیستی را در خود دارد ، آن را یکسان به کام همه میریزد . نهایت بی عدالتی اش زود و یا دیر وقت آمدن آنست که ضایعه و درد حاصل از نابهنگامی آن نیز بر دوش زندگان بار می شود . مُرده که خود غمی ندارد و چون از مرز زندگی عبور کرد ، دیگر هیچ رنجی را از دنیا با خود نمی برد . اما زندگی با قساوت و سنگدلی و با رنگها و جلوه های گوناگون خود ، به قول حافظ ، به یکی جام می بخشد و به دیگری خون دل !

خداحافظ

از زندگی از دنیای تیره خداحافظی خواهم کرد


هنگامه ی وداع با ابرهای غبارآلود


حرفهای تلخ


رازهای عشق


نغمه های دوست


و شعر های مرگ و زندگیست


ای لحظه های سرد و آبی


ای سرزمین بی فروغ


و ای دلهای تهی از عشق


خداحافظ

مرگ من نزدیک است

رفتنم نزدیک است

مرگ من نزدیک است

مرگ من سایه وار

از پس من زمین را می کاود

مرگ من هم آغوشم

در بستر بیداری می خندد

مرگ من در پشت پنجره

در انتظار رسیدن می گرید

ادامه مطلب ...

سگ

  

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد  حرکتی کرد  که دورش کند اما کاغذی را  در دهان سگ   دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت  .سگ هم  کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از  طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد   دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

 اتوبوس در حال حرکت به سمت  حومه شهر  بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و   کمی عقب رفت و خودش را به در  کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.


سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی  در را باز کرد و شروع  به فحش دادن  و تنبیه  سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است   .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.


پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.

حسرت

دستها بالا بود

هر کس سهم خودش را می طلبید

سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود

ولی نوبت من که رسید !

سهم من یخ زده بود !

سهم من چیست مگر؟

یک پاسخ !

پاسخ یک حسرت !

سهم من کوچک بود قد انگشتانم ...

عمق آن وسعت داشت

ته دلتنگی ها ...

شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند ...

وسعتی تا

عاشق

تو به من عاشق شدن رو یاد دادی

تو به من معنی عشق رو یاد دادی

تو به من یاد دادی دوست داشتن چه رنگیه

تو واسم از عشق گفتی و دوست داشتن رو معنی کردی

تو منو تو کلاس عاشقی نشوندی تا به من درس عشق بدی

تو تمام سختی ها وغصه های عشق رو تو گوشم زمزمه کردی و منو عاشق خودت کردی

البته شاید من شاگرد خیلی خوبی نبودم

ولی حالا من معنی واقعی عشق رو از تو یاد گرفته ام

و می خواهم به چیز هایی که بهم یاد دادی عمل کنم

میخوام با عمل کردن به اونا بهت ثابت کنم میتونم تا قیامت عاشقت بمونم...

تو با یاد دادن معنی عشق به من وبردن من به حال و هوای دیگه

منو تسلیم عشق ودوست داشتن خودت کردی

و من هیچ حرفی درمقابل دوست داشتن وعشق پاکت نمی تونم بزنم

حالا من میتونم رو بلند ترین قله ی دوست داشتن فریاد بزنم !!!

آهای عاشقا ء من یافتم !...

اون عشقی که سالها گم شده بود و دنبالش می گشتم پیدا کردم

آهای عشق منء

تمام عاشقا رو تو سرزمین عشقت جمع میکنم

تا به تمام عالم بگم که ذرهای از محبت تورو با تمام هستی عوض نمی کنم

ذره ای از مهربونیا تو به عالمی نمی فروشم

دستهای گرمتو با عاشقانه ترین محبت ها هم عوض نمی کنم

میخواهم به همه بگویم تو تک ستارهی قلب منی

میخوام غرورسنگینمو بشکنم و به همه بگم:

انقدر دوستت دارم که بخاطرتو تمام عمر صبر کنم

انقدر دوستت دارم که

انقدر دوستت دارم که بخوام توی لحظه لحظه و ثانیه به ثانیه ی عمرم حضور داشته باشی

انقدر دوستت دارم که شبها به خاطر دوریت گریه میکنم

انقدر دوستت دارم که .........................

اشتباه نکن

تا دنیا دنیاست

تا عمر دارم

تا خون تو رگام جاریه

قلبم به عشق وبه نام تو میزنه

برای همیشه عاشق چشمهای مهربون ودستای گرمت می مونم

 

دوستت دارم