عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

تجاوز

۱- گوشی ام زنگ می‌خورد. دختری ناشناس آن طرف خط می پرسد که خبرنگار م ؟و من هم تصدیق می کنم.با عجله ماجرا رو شرح می‌دهد و از من می‌خواهد به آدرسی که فردا به من می دهد،بروم. قراراست یک هتل را پلمپ کنند...

۲-فردا خودم زودتر زنگ می زنم .میگه بزار برا فردا. ظاهرا کار عقب افتاده .میگه حال دوستش خوب نیست و....

۳-فرداش اما ساعت ۸ خودش زنگ میزنه و میگه برم جلو دادگستری اصفهان.تا میرسم از نشونیهاش میشناسمش . ماجرا را دوباره برام تعریف می کنه. همه رو هم نوشته و تکثیر کرده می خواد برای روزنامه ها ارسال کنه.

ماجرا:

چند ماه پیش دختری ساکن تهران به اصفهان سفر میکنه و در یکی از هتلهای اصفهان که اتفاقا سال قبل افتتاح شده بوده اقامت می کنه. مدت زیادی از اقامتش نمی گذره کسی در اتاق او را میزنه .پسرصاحب هتل برای دختر آب میوه رانی میاره .دختر اما تعجب می کنه چون درخواستی نکرده بوده. اما پسر اصرار میکنه و دختر هم حتما به رسم تشکر قبول میکنه.... دختر به تهران برمی گرده اما کم کم متوجه تغییر حالات جسم و روحی خود می شه ..بعد از مراجعه به پزشک و آزمایشهای مختلف متوحه میشه که بارداره . اما چه جوری ؟ کی ؟ کجا؟ انکار فایده ای نداره . جواب آزمایشها چیز دیگری رو نشون میده.. بعد از کلی بحث و بررسی با پزشک و دوستان به این نتیجه میرسن که حتما زمانی ،جایی او را بیهوش کرده اند و بهش تجاوز شده . بالاخره بعد از بررسیها مطمئن میشه که مشکل از کی و کجاست . به همراه دوستش به اصفهان برمیگرده و ماجرا را صریح برای صاحب هتل تشریح می کنه. و چون تقریبا مطمئن بوده که پسر اون مقصره .می گه پسرتون باید حتما ازمایش دی ان ای بده . اگه چیزی ثابت نشد ما را به خیر و شما را به سلامت ...

خلاصه آنها راضی میشن اما قبل از گرفتن جواب در آزمایشگاه پسر به صرافت می افتد و در مقابل پدر اعتراف می کند ...وقتی قضیه یه اینجا می رسد. برای اینکه کار به شکایت و دادگاه و... نرسد. از دختر می خواهند که بی خیال شود ، کودک را سقط کند تا در عوض آنها هزینه درمان وترمیم را بی سر و صدا و بدون آبرو ریزی پرداخت کند.

آزمایش هم کان لم یکن تلقی می شود . شتر دیدی ندیدی... ظاهرا قول ازدواج هم به دختر داده می شود .. عازم تهران می شوند .جنین بالاخره به نحوی با دارو و قرص سقط می شود .اما بعد که زمان عمل به قول و قرار می رسد پسر و همراهانش که از سقط شدن کودک مطمئن شده بودند یک باره زیر قول خود می زنند وبی سر و صدا در فرصتی به اصفهان باز می گردند به خیال اینکه دیگر هیچ مدرک و شاهدی هم برای اثبات قضیه وجود ندارد.. اما دختر که مستاصل مانده تنها راه را رفتن به همان آزمایشگاه می بیند. از بخت خوش او نمونه آزمایش هر دو هنوز آنجا موجود بوده( دوستش می گوید انگار دنیا را به آنها داده بودند ). خلاصه از همین طریق می توانند ادعای خود را ثابت کنند ....

الان پسر در زندان و منتظر حکم است .اما هتل بعد از پنج روز به دستور مقامات قضایی فک پلمپ شد...دختر را اشک ریزان در هنگام صحبت با یکی از قضات دیدم .ازاینکه چنین جفایی به او شده بود اما هتل به دستور مقامات فک پلملپ شده بود شاکی بود ..... از نحوه قضاوت و دادرسی شاکی بود .از برخورد نامناسب ماموران با خودش شاکی بود ...

دوستش اما بعد زنگ می زنه . میگه فعلا چیزی جایی چاپ نکنم . میگه می خواد قضیه را از طریق دفتر شاهرودی پی گیری کنه. و میگه بعدا تماس میگره تا مفصل باهام حرف بزنه و....

عبرت

دو جوان که یک دختر دانشجو را به عنوان مسافر سوار خودروی خود کرده بودند او را ربودند و مورد تعرض قرار دادند. چندی قبل دختری 20 ساله به نام مریم به همراه خانواده اش به دادسرای جنایی اصفهان مراجعه و علیه دو جوان به اتهام تعرض شکایت کرد. مریم به بازپرس شاه محمدی گفت؛ من در خمینی شهر درس می خوانم. روز گذشته پس از اتمام کلاس ها به همراه یکی از دوستانم از دانشگاه خارج شدیم تا به منزل مان در اصفهان برگردیم. پس از مدتی معطلی چون وسیله نقلیه عمومی پیدا نکردیم سوار یک خودروی مسافرکش شدیم. راننده پراید پس از طی مسافتی یک پسر جوان دیگر را نیز سوار خودرو اش کرد و ما بدون هیچ مشکلی به مسیرمان ادامه دادیم تا اینکه در نزدیکی اصفهان دوستم از من جدا و از خودرو پیاده شد و من نیز سرگرم بررسی و مطالعه جزوه هایم شدم. مریم ادامه داد؛ دقایقی بعد متوجه شدم راننده تغییر مسیر داده است به همین خاطر به وی اعتراض کردم و در این هنگام با تهدید مسافری که در صندلی جلو نشسته بود مواجه شدم و او به من گفت اگر داد و فریاد راه بیندازم مرا می کشد. در حالی که از شدت ترس و وحشت تمام بدنم می لرزید و نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارم است چاره یی جز سکوت پیش روی خودم ندیدم چون اگر از پراید بیرون می پریدم با توجه به سرعت زیاد ماشین قطعاً زنده نمی ماندم. دختر دانشجو افزود؛ مرد راننده و مسافر جوان که تازه فهمیده بودم با هم دوست هستند مرا ربودند و به منطقه یی خلوت در خارج از شهر منتقل کردند و بدون اعتنا به خواهش ها و التماس هایم من را مورد تعرض قرار دادند. پس از آنکه دو جوان شرور رهایم کردند در حالی که به شدت بد حال بودم خودم را به خانه رساندم و بلافاصله موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم و تصمیم گرفتم علیه دو پسر شیطان صفت شکایت کنم. پس از اظهارات مریم بازپرس پرونده دستور داد ماموران با راهنمایی این دختر به چهره نگاری از متهمان بپردازند و از این طریق و با استفاده از مشخصات خودروی پراید آنان را دستگیر کنند. با گذشت دو روز از آغاز تحقیقات پلیسی کارآگاهان هر دو متهم را شناسایی کردند و با به دست آوردن نشانی خانه های آنها هر دو جوان را به نام های داوود و میثم بازداشت کردند. به گزارش پایگاه اطلاع رسانی عبرت متهمان پس از انتقال به دادسرای جنایی به جرم خود اعتراف کردند و با صدور قرار قانونی روانه بازداشتگاه شدند.

بی گناه

یک‌ دختر 17 ساله‌ ایرانی‌ که‌ 50 روز قبل‌ توسط‌ دو مرد افغانی‌ در خیابان‌ افسریه‌ تهران‌ ربوده‌ شده‌ بود. از سوی‌ تعداد زیادی‌ از کارگران‌ افغانی‌ وحشیانه‌ مورد تجاوز قرار گرفت‌ و سپس‌ این‌ دختر ستمدیده‌ و بی‌پناه‌ را در مدت‌ 50 روز به‌ دیگر مردان‌ افغانی‌ اجاره‌ می‌دادند. 

مادر این‌ دختر که‌ دیروز در شعبه‌ چهارم‌ دادیاری‌ دادسرای‌ جنایی‌ تهران‌ حاضر شده‌ بود، گفت‌: «چند روز قبل‌ از این‌ حادثه برادرم‌ در شهرستان‌ فوت‌ کرد و من‌ مجبور شدم‌ به‌ شهرستان‌ بروم‌، به‌ همین‌ خاطر دخترم‌ زهرا را که‌ کمی‌ عقب‌افتادگی‌ ذهنی‌ دارد، به‌ یکی‌ از اقوام‌ نزدیک‌ سپردم‌ ولی‌ روز دهم‌ تیرماه‌ حدود ساعت‌ سه‌ بعدازظهر زهرا برای‌ خرید پفک‌ از خانه‌ خارج‌ شد و دیگر برنگشت‌. وقتی‌ به‌ من‌ خبر دادند بلافاصله‌ به‌ تهران‌ برگشتم‌ و از پلیس‌ درخواست‌ کمک‌ کردم»‌. 

زهرا که‌ بسختی‌ می‌توانست‌ صحبت‌ کند، به‌ دادیار سبحانی‌فر گفت‌: «ساعت‌ سه‌ بعدازظهر رفتم‌ بیرون‌، یک‌ پیکان‌ سفید که‌ دو تا آدم‌ توش‌ بود، به‌زور سوارم‌ کردند و درها را بستند هر چی‌ مشت‌ زدم‌ به‌ شیشه‌ در باز نشد. بعد چاقو را گذاشتند زیر گلویم‌، مرا بردند به‌ یک‌ خانه‌. یک‌ زن‌ پیر آنجا بود، مریض‌ بود مس‌رد. شب‌ به‌ من‌ قرص‌ دادند، خوابیدم‌ بعد صبح‌ که‌ بیدار شدم‌ پاهام‌ درد می‌کرد».
 
زهرا که‌ با یادآوری‌ خاطرات‌ گذشته‌ دچار هیجان‌ شدیدی‌ شده‌ بود و لکنت‌ او هر لحظه‌ بیشتر می‌شد، از ناراحتی‌ به‌ گریه‌ افتاد. 

مادرش‌ گفت‌: «بچه‌ام‌ را نابود کرده‌اند. در مدت‌ 50 روز هر شب‌ و هر ساعت‌ او را به‌ یک‌ نفر می‌دادند و پول‌ می‌گرفتند، همه‌ آنها افغانی‌ بودند». 

زهرا که‌ عصبانی‌ شده‌ بود، گفت‌: «20 نفر بودند. نه‌، بیشتر بودند یکی‌ می‌آمد می‌رفت‌، دوستش‌ می‌آمد، یکی‌ همه‌ پول‌ها را می‌گرفت»‌!
 
دادیار سبحانی‌فر گفت‌: «اگر آنها را ببینی‌ می‌شناسی»‌؟
 
زهرا گفت‌: «بله‌، بله»‌. 

بعد به‌ دستور سبحانی‌فر شش‌ متهم‌ افغانی‌ را به‌ اتاق‌ آوردند. زهرا با دیدن‌ آنها صورتش‌ را در هم‌ کشید و رویش‌ را از آنها برگرداند و گفت‌: «همه‌ اینها بودند، کار بد کردند مرا بردند زیر میز، پاهایم‌ درد می‌گرفت»‌. 

پدر زهرا گفت‌: «روزی‌ که‌ زهرا را بردند، ما همه‌ جا را دنبالش‌ گشتیم‌ بعد به‌ پلیس‌ خبر دادیم‌. مدتی‌ بعد زهرا به‌ خانه‌ تلفن‌ کرد و گفت‌ که‌ او را دزدیده‌اند. ما هم‌ از روی‌ شماره‌ تلفنی‌ که‌ به‌ خانه‌ زنگ‌ زده‌ بود، با کمک‌ پلیس‌ به‌ جست‌وجو پرداختیم‌ و ماموران‌ پس‌ از چند روز متوجه‌ شدند که‌ آنجا یک‌ ساختمان‌ نیمه‌کاره‌ است‌».
 
پدر زهرا گفت‌: «پلیس‌ یک‌ مرد افغانی‌ را در این‌ ساختمان‌ دستگیر کرد، اما او از وجود دختر ربوده‌ شده‌ اظهار بی‌اطلاعی‌ کرد و در تمام‌ مدت‌ بازداشتش‌ هیچ‌ حرفی‌ نزد، تا اینکه‌ چند روز بعد دوباره‌ زهرا تلفن‌ کرد ولی‌ این‌بار هیچ‌ شماره‌ تلفنی‌ روی‌ صفحه‌ تلفن‌ ما نیفتاد. زهرا به‌ ما گفت‌ که‌ یک‌جای‌ دور است»‌
.
مادر زهرا هم‌ گفت‌: «یک‌ بار یک‌ افغانی‌گوشی‌ را از دست‌ زهرا گرفت‌ و به‌ من‌ گفت‌ که‌ "دخترت‌ را دزدیدیم‌ باید پول‌ بدهید تا او را آزاد کنیم". من‌ گفتم‌ هر چقدر پول‌ بخواهید می‌دهم‌، فقط‌ دخترم‌ را به‌ من‌ برگردانید او مریض‌ است‌. ولی‌ دیگر خبری‌ از آنها نشد».
 
بازجویی‌ از همان‌ مرد افغانی‌ که‌ دستگیر شده‌ بود ادامه‌ یافت‌ و بالاخره‌ اعتراف‌ کرد و گفت‌: «زهرا را مردی‌ به‌ نام‌ عزیز تاجیک‌ معروف‌ به‌ عزیز افغانی‌ به‌ من‌ داده‌ بود. من‌ هم‌ بعد از یک‌ شب‌ زهرا را به‌ افغانی‌ دیگری‌ به‌ نام‌ یونس‌ دادم‌ و او را به‌ ویلای‌ یک‌ دکتر در دربندسر بردند».

بعد از شناسایی‌ ویلا در منطقه‌ دربندسر فشم‌ ماموران‌ به‌ آنجا رفتند، اما یکی‌ از افغانی‌ها با دیدن‌ ماموران‌، زهرا را به‌ اتاقی‌ زیر شیروانی‌ برد و چاقویی‌ را زیر گلویش‌ گذاشت‌ و دهانش‌ را بست‌ و تهدیدش‌ کرد: «اگر صدایت‌ دربیاید و ماموران‌ پیدایمان‌ کنند تو را می‌کشم‌».
 
بدین‌ ترتیب‌ ماموران‌ پس‌ از بازرسی‌ ویلا موفق‌ به‌ پیدا کردن‌ زهرا نشدند و برگشتند، اما چند روز بعد بار دیگر ماموران‌ صبح‌ زود به‌ همان‌ ویلا رفتند و به‌ درون‌ ویلا هجوم‌ بردند و این‌ بار زهرا را که‌ در یکی‌ از اتاق‌ها زندانی‌ شده‌ بود، پیدا کردند و نجاتش‌ دادند. درون‌ ویلا جز زهرا هیچکس‌ نبود. ماموران‌ اطراف‌ ویلا کمین‌ کردند و نیمه‌های‌ شب‌ شش‌ مرد افغانی‌ را دیدند که‌ وارد ویلا می‌شوند، بسرعت‌ از کمینگاه‌ها بیرون‌ آمدند و همه‌ مردان‌ افغانی‌ را دستگیر کردند. 

متهمان‌ دیروز در حضور دادیار سبحانی‌فر منکر ربودن‌ و تجاوز به‌ زهرا شدند، اما زهرا که‌ انکار آنها را دید از عصبانیت‌ فریاد می‌کشید و با سیلی‌ محکم‌ به‌ گوش‌ و صورت‌ آنها می‌کوبید و می‌گفت‌: «تو بودی‌، تو من‌ را اذیت‌ کردی‌، دوستت‌ کجاست»‌؟ بعد رو به‌ صدیق یکی‌ از دستگیرشدگان‌ کرد که‌ پیراهن‌ سبزرنگی‌ به‌ تن‌ داشت‌ و گفت‌: «تو پول‌ها را می‌گرفتی‌ و دوستانت‌ را می‌آوردی‌، پول‌ها کو دوستانت‌ کو»؟
 
بعد با کمک‌ پدر و مادرش‌ به‌ زور او را روی‌ صندلی‌ نشاندند و آرام‌ کردند. مادر زهرا گفت‌: «بچه‌ام‌ کینه‌یی‌ شده‌ است‌ و با دیدن‌ این‌ نامردها دچار تشنج‌ می‌‌شود. اینها فکر می‌کردند چون‌ دخترم‌ لکنت‌ دارد و عقب‌مانده‌ ذهنی‌ است‌، نمی‌تواند آنها را شناسایی‌ کند. این‌ بی‌ وجدان‌ها دخترم‌ را خیلی‌ اذیت‌ کرده‌اند، چندبار به‌ او قرص‌ اکس‌ داده‌اند تا بی‌حال‌ شود».
 
زهرا گفت‌: «یک‌ بار از بالای‌ کوه‌ مرا هل‌ دادند پایین‌، افتادم‌ توی‌ رودخانه‌ بعد گفتم‌ دست‌ها و پاهام‌ درد می‌کنه‌، به‌ من‌ قرص‌ بدهید ولی‌ یک‌ قرصی‌ به‌ من‌ دادند که‌ بلند شدم‌ رقصیدم‌. بعدش‌ چندتایی‌ ریختند سرم‌ و به‌ زور لباس‌هایم‌ را درآوردند. همه‌ بدنم‌ کبود بود هر وقت‌ مرا می‌فروختند یا اجاره‌ می‌دادند، کتکم‌ می‌زدند. من‌ نمی‌خواستم‌ اذیتم‌ کنند می‌گفتم‌ بسه‌ بسه‌، چقدر پول‌ می‌خواهید؟ بگذارید برم‌ پیش‌ پدر و مادرم‌ ولی‌ آنها می‌گفتند:" پدر و مادرت‌ مرده‌اند دیگه‌ باید برای‌ همیشه‌ پیش‌ ما بمانی"»‌. 

با دستگیری‌ شش‌ متهم‌ افغانی‌ مشخا شد یکی‌ از آنها به‌نام‌ عزیز که‌ در واقع‌ او روز اول‌ زهرا را با اتومبیل‌ ربوده‌ و فروخته‌ بود، فراری‌ شده‌ و به‌ افغانستان‌ رفته‌ است‌، اما چند روز قبل‌ به‌ ایران‌ برگشته‌ و به‌ اتهام‌ اقامت‌ غیرقانونی‌ در شیراز دستگیر شده‌ است‌ که‌ دستور انتقال‌ وی‌ به‌ تهران‌ صادر شد. 

دادیار سبحانی‌فر گفت‌: «در حال‌ حاضر این‌ شش‌ نفر را به‌ اتهام‌ آدم‌ربایی‌، قوادی‌ و ارتباط‌ نامشروع‌ و اقامت‌ غیرقانونی‌ در کشور بازداشت‌ می‌کنم‌ و دستور داده‌ام‌ تمام‌ افغانی‌هایی‌ که‌ در مدت‌ 50 روز اخیر از این‌ دختر سوءاستفاده‌ کرده‌اند شناسایی‌ و دستگیر شوند».

دوستانه

سلام دوستان  خوبم!

 دوستی میگفت: " قدر خداوند بسیار بزرگتر از آن است

که محبت الهی بیکرانش را از کسی دریغ کند..."

 ومن فکر میکنم ما که شمه ای کوچک از نور الهی

در درون خود داریم پس قادر و تواناییم به همهء عالم 

مهر بورزیم حتی اگر کسی محبت ما را درک نکند و 

به خیال خود از آن مهربانی ها سوءاستفاده نماید.

ما قدر و ارزشمان والاتر از آن است که بخاطر

چشمداشت و پاداش مهر بورزیم.

ما محبت میکنیم چون لیاقت مهرورزی داریم و این لذتی

دارد که بسیار والاتر از پاداش و چشمداشت است.

کاش می شد

کاش میشد که کسی می آمد این دل خسته ی مارا می برد چشم مارا می شست راز لبخند به لب می آموخت کاش میشد دل دیوار پر از پنجره بود و قفس ها همه خالی بودند آسمان آبی بود و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید کاش می شد که غم و دلتنگی راه این خانه ی ما گم و دل از هر چه سیاهی است رها می کردیم و سکوت جای خود را به هم آوایی ما می بخشید و کمی مهربان تر بودیم کاش می شد دشنام جای خود را به سلامی میداد گل لبخند به مهمانی لب می بردیم بذر امید به دشت دل هم کسی از جنس محبت غزلی می خواند و به یلدای زمستانی و تنهایی هم یک بغل عاطفه ی گرم به مهمانی دل می بردیم کاش می فهمیدیم قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم کاش می دانستیم راز این رود حیات که به سرچشمه نمیگردد باز کاش می شد مزه ی خوبی را می چشاندیم به کام دلمان کاش ما تجربه ای می کردیم شستن اشک از چشم بردن غم از دل همدلی کردن را کاش می شد که کسی می آمد باور تیره ی مارا می شست و به ما می فهماند دل ما منزل تاریکی نیست اخم بر چهره بسی نازیباست بهترین واژه همان لبخند است که ز لب های همه دور شده ست کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم قبل از آنی که کسی سر برسد ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم شاید این قفل به دست خود ما باز شود پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم کاش در باور هر روزمان جای تردید نمایان می شد و سوالی که چرا سنگ شدیم؟ وچرا خاطر دریایی مان خشکیده است ؟ کاش میشد که شعار جای خود را به شعوری می داد تا چراغی گردد دست اندیشه مان کاش میشد که کمی آینه پیدا می شد تا ببینیم در آن صورت خسته ی این انسان را شبح تار امانت داران کاش پیدا می شد دست گرمی که تکان بدهد تا که بیدار شود خاطر آن پیمان و کسی می آمد و به ما می فهماند از خدا دور شده ایم ... " کاشکی " واژره ی درد آور این دوران است " کاشکی " جامه ی مندرس امیدی است که تن حسرت خود پوشاندیم کاش می شد که کمی لااقل قدر وزن پر یک شاپرکی ما مسلمان بودیم

درد

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی... عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاری است.. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته است... عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی...عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی.... عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن یک همراه واقعیست که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد... عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است.. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه یخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست

رابطه ها

رابطه ها
بعضی وقتها توی رابطه ی بین دخترا و پسرا یه اتفاقاتی می افته که بعضی عکسا و گاهی هم شعر ها می تونن اونا رو ترجمه کنن .گاهی وقتا دو نفر واسه هم می میرن ولی هیچ کدوم از خواسته هاشون نمی گذرند،هیچ کدوم کوتاه نمیان با اینکه وا سه هم تب می کنن ولی وقتی به هم می رسن طوری وانمود می کنن که انگار بودنشون کنار هم عادی شده .هر دو پر از غرور اما پر از عشق، چرا باید این طور باشه چرا ما ها دست از این غرور لعنتی بر نمی داریم گر چه خیلی وقتا به ما صدمه زده ولی بازم غرورمون رو رها نمی کنیم. البته نمی گم غرور بده اگه بد بود خدا این حس رو به ما نمی داد غرور خوبه ولی تا یه حدی که باعث نشه عزیزامون رو از دست بدیم. ولی اگه رابطه ها خوب باشه یعنی هم دختر هم پسرعاشق هم باشند و احساس کنند که نمی تونن بدون هم زندگی کنند نباید همدیگه رو از دست بدن. خوب خوش به حال کسایی که یه همچین رابطه ای دارنولی تو بعضی رابطه ها فقط یه طرف واسه اون یکی می میره .تو این رابطه ها چند تا احتمال وجود داره 1- یا یکی از طرفین خیلی خنگه2 - بر اثر یک تجربه ی تلخ نمی تونه به کسی اعتماد کنه 3- فقط واسه اینکه تنها نباشه به رابطه ادامه می ده 4-روی تعداد دوست دختر یا پسراش شرط بندی کرده یا با دوستاش کل می ذاره.
اگه مورد 1 بر قرار باشه که وای به حالتون البته این مورد واسه کسی پیش میاد که از غرور زیاد واضح حرفاشو نمی زنه که اگه این طور باشه از همین الان تسلیت می گم چون باید تو مجلس عروسی دوستتون شرکت کنید و تا آخر عمر نا کام بمونیداگه مورد 2 درست باشه که باید بگم طرز فکرتون رو عوض کنید چون همه مثل هم نیستن ، با دیدن چند نفر که به طور اتفاقی تجربه کردید یا دیدید نمشه و اشتباه که راجع به همه ی دخترا یا همه ی پسرا بد قضاوت کنید. شما نمی تونید تا آخر عمر این طور بمونید و به همه بی اعتماد باشید.بهتره که یه کم هم به طرف مقابلتون توجه کنید و خودتون رو جای اون بذارید و دلتون به رحم بیاد.
اگه این مورد در مورد طرف مقابلتون صادق باشه که باید نهایت تلاشتون رو بکنید تا اعتماد اون رو جلب کنید اگر هم می گید که هر کاری کردم نشده پیشنهاد کنید که به این بلاگ سر بزنه.
اگر مورد 3 باشه در مورد شما باید بگم که واقعا متاسفم واستون چون به جایی نمی رسید و فقط در آخر کار نفرینی به جون می خرید که خلاصی ازش مشکله این مورد واسه کسایی پیش میاد که بیش از حد بیکارند یا بیش از حد پول دار چون تو یه رابطه چه دختر چه پسر باید خرج کنند وگر نه ..... به هر حال اگر طرف مقابلتون اینجوریه که پیشنهاد می کنم هر چه زودتر از هم جدا شید قبل از اینکه کسی به ریشتون بخندهاگر هم مورد 4 درست باشه دیگه نمی دونم چی بگم چون دو طرف خیلی ابلهند هم کسی که شرط بندی می کنه هم کسی که نفهمیده که چه بلایی سرش میاد در این مورد نمی خوام حرف بزنم چون خیلی نا مردیه .
امیدوارم که همتون تو عشق موفق باشید و اگه فهمیدید که هم شما هم طرف مقابلتون همدیگه رو دوست دارید تو این زمونه که عشق نایاب شده پیشنهاد میکنم که اونو از دست ندید و واسه شروع زندگی با هم بهونه گیری نکنید البته اول خیلی خوب همو بشناسید بعد تصمیم های جدی بگیرید، به نظر من کسایی که واسه شروع زندگیه دو نفره پول رو بهونه می کنن بدونند که پول رو همیشه می شه بدست آورد اما عشق اگه از دست بره خیلی سخت می شه جاشو پر کرد.

دنیا

این دنیای پرهیاهوی و عجول ما فراموش کرده ایم

چگونه صبور و بردبار باشیم.

بردباری و شکیبایی شاید یکی از بزرگترین نعمتهایی باشد

که خداوند به کل هستی ارزانی داشته است.

ببینید چطور تمام موجودات برای وقت مناسب صبر میکنند؟!

درختها و گلها را میبینید که چگونه در وقت مناسب شکوفه

میکنند و میوه میدهند و کم کم با رسیدن پاییز همه را از

دست میدهند و در زیرآسمان خدا باز همچنان زیبا و پرقدرت

منتظر میمانند تا وقت مناسب دوباره برگ و شکوفه دهند؟!

پرندگان را میبینید که در وقت مناسب فعالانه  آشیانه

میسازند و جوجه میگذارند و ...سپس در لحظهء مناسب

مهاجرت میکنند و صبورانه منتظر بهار دیگری میشوند...؟!

حتی کره خاکی مان را میبینید که چگونه آرام وصبورانه

همچنان میچرخد تا روزی که عمرش به سر آید؟!

همه در صحنهء عالم در صبرند, ما انسانها چرا صبور بودن را

از یاد برده ایم؟! ما چرا همه چیز را در عجولی خواهانیم؟!

وقتی کودکیم برای بزرگتر شدن روز شماری میکنیم.

هنگامی که جوانیم در آرزوهای دور و درازمان بسیار

بی طاقتیم... ودر هنگام پیری و مرگ...آیا احساس نمیکنیم

عمرمان با بی تفاوتی بر باد رفته و لحظه ای در این دنیا

مهمان نبوده ایم؟!

باری!

صبر شعلهء الهی است که درون هر موجودی به هدیه

گذارده شده تا کم کم درون را نورانی تر و روشن تر کند.

در لحظه ها زندگی کنیم و قدر این شعله را بدانیم و

با ناآگاهی آن را خاموش نکنیم.

صبور و شکیبا باشیم.

سلام دوستان

سلام دوستان! " راهب مارکو گارسیا میگوید: گاهی خداوند برکتی را از ما پس میگیرد تا قدر آن برکت را بهتر بشناسیم. او ظرفیت انسانها را میداند و هرگز از آن فراتر نمی رود. در چنین مواقعی نباید بگوییم:" خداوند مرا رها کرده است." اگر خداوند آزمون دشواری را بر ما تحمیل کرده باشد حتما الطاف بیشتری نیز نصیبمان خواهد کرد تا قدرت کافی برای روبرویی با آن داشته باشیم...."

عشق زادۀ همبستری

عشق زادۀ همبستری

 فاصله و انتظارحاصل شهوت پشت پردۀ خیال انگیز بلوغ
و پیوند اگرچه شیرین است اما مرگِ عشق را همراه ست
پاینده باد عشق


پاینده باد فاصله

پاینده باد انتظار
،،،،

از نفرتی لبریز

ما نوشتیم و گریستیم


ما خنده کنان به رقص بر خاستیم


ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.


در دور دست مردی را به دار آویختند :


کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم


ما با فریادی


از قالب خود بر آمدیم

میگردی؟

 نمی یابی نشان هرگز توازعشق وجوانمردی! بروبگذر از این بازار'' ازاین

 مستی وطنازی ! اگرچون کوه هم باشی در این دنیا تو می بازی

"ما چون یکی هستیم, یک کارهم بیشترنکنیم.

صدتا کارنکنیم ویک کاربکنیم.

بعضی ها تقسیم می کنند کارهارا به کار دنیوی

مثل خورد و خواب و زن و بچه و کامپیوتر و مدرسه و...

ویک کارهایی را هم می گویند کار اخروی است

 مثل نماز و روزه و کارهای خیریه و...

در صورتیکه چنین چیزی نیست.

 بلکه باید انسانها راتقسیم کردبه انسانهای الهی

و انسانهای دنیوی،

اگرانسان الهی شد،خوردوخواب او هم الهی می شود

 چون به خاطرخدا زندگی می کند و

به خاطر خدا پشت کامپیوترمی نشیند و

به خاطرخدا کتاب می نویسدو

همه اش می شود کار اخروی و

عاشق خداونداصلا کار دنیوی نمی کند،

انسان الهی بشوید

و سپس بروید دنبال دنیا و هزار تا کار انجام دهید

تاوجودتان منشا خیر و برکت بشود و

خلاقیت و سازندگی و آبادانی ایجادبشود ؛

انسان هست که الهی می شود یا دنیوی،

اگردنیوی شدید همه کارهایتان دنیوی می شود

وحتی حج و نماز و زکاتتان هم دنیوی می شود،

وقتی روی آدم به طرف دنیا و هواهای نفسانی

خودش بود دیگر تفاوتی نمی کند که به کدام

طرف بایستد و نماز بخواند,

 چون به هرطرف بایستد

در اصل به طرف خودش ایستاده و

نماز خوانده است...